دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی میکنی؟ شنیدهام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن « شهدخت ایرانی » است که اسیر تاتارها شده است. شاهزادهخانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسینآمیز تماشاگران، عطر مستیآور گلهایی که برایت فرستادهاند، اگر تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدنهای تماشاگران گاه تو را به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا برو، اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن؛ زندگی آن رقاصان دورهگرد کوچههای تاریک را که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیدهام من درد بیخانمانی را کشیدهام و حتي از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دورهگرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را میخشکاند، احساس کردهام. با این همه من زندهام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی میکنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامیکه از سالن پر شکوه تئاتر بیرون میآیی آن تحسینکنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباسهای بچهاش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو: « من هم یکی از آنان هستم » آری تو هم یکي از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب میشناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصههایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکهران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچههای شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز را در سیرک زیستهام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه میروند نگران بودهام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه میدرخشد. اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را میدانم. به روی صحنه جز تکهای حریر نازک چیزی تن تو را نمیپوشاند، به خاطر هنر میتوان هرگونه روی صحنه رفت و پوشیدهتر و پاکیزهتر بازگشت، اما هیچچیز و هیچکس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خندهآور میزنم اما بد نیست اگر اندیشه تو در اینباره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشههای من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمیآید، با این همه پیش از آنکه اشکهای من این نامه را تر کند میخواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزهای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی میخواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم، تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
سوئیس؛ 1963
:: برچسبها:
نامه ,
چارلی چاپلین ,
نصیحت ,
فقیر ,
رقاص ,
:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 393
|
تعداد امتیازدهندگان : 95
|
مجموع امتیاز : 95